نذر

آتوسا افشين نويد
foozhaan@hotmail.com



جگر گوشش رو كه خونين و مالين روي تخت اورژانس ديد همونجا نذر كرد كه اگه پسرش سالم از بيمارستان مرخص بشه محرم جاي پسر مسلم روونه تكيه بزرگ مسجدش كنه. اعتقادي به حرف دكتر و پرستار نداشت. چندين و چند سال كفش پاشنه آهني پوشيده بود و از اين مطب به اون مطب ، از اين آزمايشگاه به اون آزمايشگاه ، التماس هر منشي و دربون و دكتري رو كرده بود با اين حال همه دكترا يك كلام گفته بودن بچه بي بچه. اما خدا خواسته بود. شكمش كه بالا اومد براي محكم كاري يه سفر كربلا هم نذر كرده بود و نه ماه بعد با يه پسر كاكل زري راهي عتبات عاليات شده بود.
منتظر بود دكتر اورژانس اخمهاش رو بكشه تو هم و آيه ياًس براش بخوونه ، اما دكتر با لبخندي كه بيشتر از سر بي‌تفاوتي بود تا شادي ته دلش رو قرص كرده بود .
“ چيزيش نيست خانوم ، فردا شب مي‌تونين ببريدش خوونه.”
اين رو كه شنيد معطل مرخص شدن جگرگوشش نشد. بچه رو كه بردن اتاق عمل يه تيكه پارچه سفيد و يه نوار سبز سيدي دندون گرفت و پشت در اتاق عمل بخيه به بخيه جگرگوشش زد و لباس عاشورا رو دوخت. انگار مي‌خواست خدا رو تو رودربايستي بگذاره.
لباس تموم شد. رو نوار سبز سيديش هم با نخ كلفت قرمز نوشت “يا حسين مظلوم” . اما پسر عزيز دردونش چشم باز نكرد. هيچكس هم بهش نگفت چي شد عزيزكش كه قرار بود يه شب بعد تو خونش باشه ديگه چشم باز نكرد ، فقط ديده بود تو برگه فوتش نوشتن “ مرگ به علت تصادف”. بعدها يه دختر كم رو كه زير چشماش به اندازه يه بند انگشت سياه بود و چشاش يه جورايي نم اشك داشت به زن گفته بود “ پسرت خونريزي داخلي كرد ، دكترا نفهميدن” و گم شده بود.
خدا خودش داده بود خودش هم گرفته بود. از روزي كه سياه پوش شد به صرافت افتاد كه چرا اينقدر به درگاه خدا عز و التماس كرده و بچه خواسته بود. ديگه جرا‏ً‌ت داد و فرياد و گريه و زاري نداشت. از قهر خدا مي‌ترسيد. صبح به صبح كه اذون مي‌گفتن يكي يكي صفات خدا رو بعد از مؤذن تكرار مي‌كرد ؛ ستون پشتش مي‌لرزيد و عرق تمام صورتش رو مي‌پوشوند. دو ركعت نماز صبحش كه تموم مي‌شد مي‌نشست پاي سجاده رنگ و رو رفته مادرش؛ دونه‌هاي تسبيح رو پشت سر هم مينداخت و براي پسرش فاتحه مي‌فرستاد. دونه‌ها به پنج و شش نمي‌رسيد كه اشك چشماش رو پر مي‌كرد اما بغضش رو فرو مي‌خورد و با هزار مصيبت همون نم اشك رو گوشه چشمش مي‌خشكوند.
محرم كه شروع شد كاسه صبرش ديگه لب پر مي‌زد. از بيمارستان كه اومده بود لباس رو زده بود روي يه چوب ‌لباسي و آويزون كرده بود بالاي تخت پسرش. اسم عاشورا كه ميومد نفسش بند مي‌رفت، ديوارها بهش فشار ميووردن و سقف مي‌شد سنگ لحد؛ اين بود كه جا كن مي‌شد و مي‌زد بيرون شايد دردش يادش بره اما پرچم‌هاي بلند سياه، نوارهاي يا حسين و تكيه‌ها با چادر‌هاي برزنتي سياهشون همه غمباد مي‌شد مي‌چسبيد بيخ گلوش، جهنم بيرون بدتر از جهنم خونه، سر و ته مي‌كرد و برمي‌گشت زندون خودش و مي‌رفت سراغ لباس؛ انگار جگرگوشش از تو لباس داد مي‌كشيد؛ انگار مي‌خواست بدوه وسط سينه زن‌ها يه زنجير قد خودش بگيره دستش و يا حسين بگه. يكي دو روز قبل از تاسوعا از دم در اتاق پسرش كه رد مي‌شد احساس مي‌كرد پسركش صداش مي‌كنه. حتي چند بار صداي خودش رو شنيد كه جواب پسركش رو مي‌داد.
“ چيه مامان جان، اينجام، بيا آشپزخونه.”
شب قبل از تاسوعا چند بار رفت و لباس رو جابجا كرد. تا در اتاق رو مي‌بست صداي پسرش رو مي‌شنيد “ منو بيار پايين ماماني، گردنم درد گرفت.” بدجوري خيالاتي شده بود. ديگه نمي‌تونست جلوي اشكاش رو بگيره. صداي پسرش رو كه مي‌شنيد دلش آشوب مي‌شد. دوباره برمي‌گشت و زل مي‌زد به لباس، انگار منتظر معجزه بود. دلش مي‌‌خواست اين بار كه نگاهش به لباس ميفته تن گرم و سالم پسركش رو تو لباس ببينه. تمام طول شب مثل روح سرگردون چند وجب خونه رو گز كرد. آخرش هم لباس رو از ميخ ديوار آورد پايين و تا جايي كه پلكاش رو هم رفت براش لالايي خووند.
اذون صبح پريشون از خواب پريد. خوابش رو ديده بود اما هيچي يادش نميومد. فقط مي‌دونست دستاي كوچولوش رو گرفته بود تو دستاش و مي‌بوسيدشون. هنوز گرماي بدنش رو حس مي‌كرد و صداي قلب كوچيكش رو مي‌شنيد. لباس با اون نوار بلند سبز تو بغلش تكون نخورده بود. فرياد چندين ماهش بيخ گلوش تلنبار شده‌بود كافي بود يك لحظه خودش رو رها كنه تا ضجه‌ها براي ساعت ها تمام خونه رو بلرزونه.
بي وضو سجاده رو باز كرد و نشست پاي مهر و تسبيح.
“ تكبيره الاحرام ، الله اكبر ”
از جاش بلند هم نشد، همونطور نشسته كف دستاش رو پس گوشش برد.
“ نماز مي‌خوونم براي پسركم، فقط براي پسركم، الله اكبر”
ركعت‌ها پشت سر هم مي‌دويد. خورشيد به كندي تا وسط آسمان بالا ميومد. دست به قنوت مي‌برد، تشهد مي گفت دوباره قل هوالله مي‌خووند و دوباره قنوت و سجده و سجده وسجده. جانماز مخمل زردوزي خيس خيس بود. مهر زير نوار سبز سيدي لجني شده بود و بوي خاك موونده مي‌داد. گرماي بي رمق خورشيد رو شونه‌هاي سياه‌پوش‌هاي حسين مي‌نشست. صداي سنج و طبل و زنجير بلند شد. به ياحسين دسته زنجيرزن بندبند وجودش از هم پاره مي‌شد و به سجده فرياد مي‌كشيد.
“ السلام عليك يا حسين مظلوم، يا حسين مظلوم”
و صداي پسرش را مي‌شنيد.
“ مامان مي‌خوام برم سينه بزنم ، مي خوام برم، مي‌خوام برم”
صدا بلندتر مي شد ، بلندتر و بلندتر، تموم خونه جيغ پر بغض پسركش بود. ته صداي پر بغضش چيز غريبي بود كه نمي فهميد.
“ يا حسين مظلوم به دادم برس، پسركم‌”
ميون شيون و اشك بغض ته صداي طفلكش را فهميد. جگرگوشش به دام لباس‌ها افتاده بود. مي‌خواست همونطور كه هست به خيمه‌هاي كربلا بره.
از سر سجاده بلند شد. لباس و قيچي رو اورد با دستهاي لرزون نخ‌هاي سفيد رو شكافت. پارچه تيكه تيكه از هم جدا شد. سبد كوچيك پسركش رو از زير كمد لباس‌هاش بيرون كشيد. چقدر واسه خريدنش وسواس به خرج داده بود. چقدر نازنينش رو توش خوابونده بود و از اين مغازه به اون مغازه پشت ويترين‌ها به تماشا ايستاده بود و براي پسركش از آينده حرف زده بود. گوشه گوشه سبد رو با تيكه‌هاي لباس پوشوند. ترمه چهارگوش جهازيش رو روي سبد انداخت. دو طرف سبد دو تا آينه گرد كوچيك گذاشت و دسته‌هاي سبد رو با نوار سبز سيدي به هم گره زد.
دسته‌ها از چهارسو به ميدون هجوم ميووردن. صداي ضرب تند و پر وحشت دسته ها تا دوردست صحراي كربلا رو زنده مي‌كرد. چادر مشكيش رو محكم لاي دندوناش گرفته بود. كف پاش از سرما مي‌سوخت. پاي برهنش رو روي آسفالت سرد خيابون مي‌كشيد و با دو دستش سبد رو محكم به سينش فشار مي‌داد. بايد جايي رهاش مي‌كرد. از ميون جمعيت به زور خودش رو به وسط ميدون رسوند. چهل چراغ‌ها از دو سو به وسط ميدون نزديك مي‌شدن. بيرق‌دارها بيرق‌هاشون رو گوشه ميدون به زمين كوبيده بودن. علم ها رو كه ديد دلش هري ريخت. “ مامان منم برم؟ ” سينش به هقهقي تند لرزيد . دستاش تسليم شد و سبد تو همهمه پر رنج ميدون روي آسفالت سياه غلتيد.

چند روز بعد صلات ظهر زن همسايه عرق ريزون زنگ در خونش رو زد.استكان چاييش رو هول هولكي سر كشيد و موقع رفتن يه تيكه ترمه پاره كنار استكان گذاشت.
“ شمسي جون اينو واسه تو اوردم. عاشوراي امسال نمي‌دوني تو ميدون چه قيامتي شد. قربون سر بريدش برم ، ظهر عاشورا درست سر اذون سبد علي اصغر يه دفعه وسط سينه زن‌ها ظاهر شد. مي‌گفتن هيچ كس نديده كسي سبد علي اصغر بياره. لابد معجزه بوده. مردم ريختن سرش. نمي دوني سر گهواره علي اصغر چه‌ها كه نكردن. من شيون و زاري سر اين گهواره ديدم كه سر مزار آقارضا نديدم‌. اين تيكشم نصيب من شد. به نيابت تو گرفتم. با آب قرآن بشور بندازش گردنت. به دلم برات شده خدا امسال يه پسر كاكل زري نصيبت مي‌كنه. ”




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30775< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي